محل تبلیغات شما



اکرم زیاد سفر می رفت. غیر از اروپا که اغلب بواسطه عضویتش در سازمان جهانی اسپرانتوبه کشورهای متعددی سفرکرده بود، تا آنجا که یادمه دوبارهم رفت آمریکا. بار اول دوماه آنجا بود. اکرم ظاهرا در جمع شدن های برادران و همسرانشان، دائم گیر سه پیچ به زن برادرکوچکش می داده که خواهر شوهرش هم بود. قبل از آن خواهر شوهرش به همراه پسرسه چهار ساله اش در یک سفر به ایران چند روزی مهمان اکرم بوده و ظاهرا توکوچه با دیدن یک گربه ولگرد به تصور اینکه گربه، به یکی از همسایه ها تعلق دارد و متعجب از ولگردی اش درکوچه، در حالی که رو به کودکش کرده بوده می پرسد عمه جون اسم این گربه چیه و اکرم هم کفری ومتعجب  می گوید نمی دانم و مگر گربه ی ولگرد هم اسم داردو. اکرم این خبط خواهر شوهرش را با جک و قهقهه برایمان تعریف می کرد ومی گفت طفلک یادش رفته تا دیروز کجازند گی میکرد. با اینکه روحیاتش را می شناختم اما این حقیر کردن ها قبل از تجربه های رو دررو وازنزدیک، برایم هضم نشدنی  و سطح پایین بود. بار دوم همان روزی که قدم به آمریکا گذاشته خواهر شوهرش حتی یک روز را هم از دست نداده بود و راهی ایران شده بود.

اکرم با مریم که دوست و همشهری و همکلاسی دوران دبیرستانش بود ودر دانشکده علوم تربیتی درس می خواند، هم اتاق بودند و یکسا ل بعد هردو از خوابگاه بیرون آمده و حوالی میدان شهناز خانه ای قدیمی اجاره کرده و تقریبا  تا اواخر تحصیل هم اتاق بودند. بعدها در دور همی هایمان یک بار ازش پرسیدم هیچ خبری از مریم دارد؟ گفت نه. چرا باید ازش خبر داشته باشم. با تعجب گفتم مگه آنهمه سال دوست و یار غارهم نبودین و باهم زندگی نمیکردین ؟ گفت نه. ما هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم و چند جمله هم پشت سرش حرف زد که خوب نبود و نشان از شکر آب بودن رابطه شان داشت.

دوست همدانشکده ای دیگرمان شیوا، که با اکرم صمیمی شده بود و همه جا اغلب باهم دیده می شدند و هردو هم اصطلاحا پرمدعا بودند و دیگران را زیاد تحویل نمی گرفتند، بعد از ازدواجش در همان ساختمان محل ست اکرم که با یک راهروی طویل دو قسمت شده بودساکن شد. همه چیز دورادور خوب بنظر می آمد که خبر دار شدیم شیوا با تعطیلی دانشگاهها  به شهرشان مشهد برگشته و زمانی که اکرم رفته بوده مشهد، یا آدرسش را از قبل می دانسته یا پیدا کرده بوده، به خانه شان رفته و زنگ در رامی زند.  شیوا  در را که باز می کند و همینکه  متوجه می شود اکرم است، نخست یکه می خورد و چند ثانیه به اکرم بر و بر نگاه می کند و ناگهان کمی  عقب رفته وسپس باچهره ای درهم شده، بدون هیچ حرفی لنگه در رامحکم مقابل صورت اکرم می کوبد. اکرم این داستان را خودش تعریف میکرد و همیشه هم میگفت با همه این ها  شیوارا هنوز هم خیلی دوست دارم. من اما هرگز ماوقع رابطه شان و چرایی اینکه چه شد به اینجا رسیدند را نپرسیدم.

در همان سفر به گیلان - آذربایجان، که ذکرش در قسمت قبل رفت، بعد از پایان سفر در وبلاگم مختصری از ماجرای سفرمان را نوشتم و در آن نوشته هریک از همسفرانم  را بعلاوه خودم  بایک صفت ومشخصه ی بنظرم مشهود و غیر قابل انکار تعریف کرده بودم.صفت هایی اغلب اگزجره شده وبا چاشنی طنز. صفت اکرم دله گی اش بود. چرا؟ در همه سفر هایمان بزرگترین مشکل شکم دله ی اکرم بود که حد یقف نداشت. نه اینکه پر خور باشد اما هر لحظه هوس چیزی می کرد و دائم یا درحال خوردن چیزی بود و یا دلش می خواست هرچه را که می بیند نه اینکه بخرد که به خرج گروه بخریم و بخورد. نمی دانم چرا بهش زنگ زدم و گفتم اکرم داستان سفرمان را نوشته ام بخوان و نظرت را بگو. لپ تاپ اکرم زمانی که باهاش تلفنی حرف می زدم خراب بوده و فردای بعد از تلفن من در جمع تعدادی از دوستان رودرواسی دار رو به صاحب خانه می کند و ازش می خواهد در کامپیوترش آدرس وبلاگم را سرچ کند. وبلاگ بالا می آید. به خواهش اکرم یکی از دوستانش شروع به خواندن نوشته ام کرده و چون اسامی را راست و حسینی نوشته بودم، وضعیتی پیش می آید در حد حالا خر بیارو باقالی بارکن. من البته هیچ قصد و غرضی نداشتم و هیچکدام از خوانندگان وبلاگم که کم هم نبودند هیچ شناختی از هیچ کدامشان نداشتند اما <عدو شود سبب خیراگر خدا خواهد> اینبار کاری کرد کارستان و تلافی آنهمه آزاری را که دیده بودم، در آورد. اکرم تلفن زد و یک عالمه گله کردو من همزمان که به حرف ها ش گوش می دادم و هیچ نمی فهمیدم که چه می گوید، سخت سرگرم شعفی بودم که بهمراه بزن و بکوب در ماتحتم بر پا شده بود.


بارها دستجمعی مسافرت رفتیم. از قشم تا چابهار و گیلان و آذر بایجان. با اینکه از اکرم همچنان دلگیر بودم اما تلاشم را می کردم احساسم به سطح آگاهی ام نیاید. یک جور سنگینی رابطه همواره وجود داشت. تبریز که بودیم یکی از دوستان قدیم مارا به ارومیه برد همراه با خانمش. گفتیم و خندیدیم و نهار مهمانش بودیم. خیلی لطف کرد و شبی هم برسم تشکر رفتیم منزلش. بعد از بازگشت اکرم شروع کرد تیکه پرانی نسبت به همسر دوستم و ایراد گرفتن از خودش و لباس پوشیدنش و حرف زدنش و دکوراسیون خانه اش. خیلی بنظرم زشت و دور از ادب آمد. با خودم عهد کرده بودم که سفرم را با این موارد خراب نکنم. نازنین اما همواره ساکت بود. یکجور ترس از ازدست دادن یکدیگر داشتند. تازه رفته بودیم خیابان تربیت، که نازنین آمد کنارم  و گفت برگردیم هتل. پرسدم چرا؟ گفت اکرم سرش درد گرفته. عجب؟ چهار روز دبی ترکیدم از سردرد غم هیچکدامتان نبود. برگشتیم هتل. هنگام برگشتن از تبریز دوستمان آمد و به هریک یک بسته آجیل اعلای تواضع کادو داد. اکرم خفه خون گرفته بود اما خوشحالی از چشماش می بارید. در سفر هایم بتدریج متوجه شدم که اغلب تمرکزش بر روی من است. برای مثال اگر گپ و گفتی می شود در شب های باز گشت از گردش در شهر، تمام هم و غمش این بود که یا باگفته های من مخالفت کند و یا اینکه بخیال خودش با بالابردن سطح گفتگو تو دهن من بزند. اوایل در دامش می افتادم اما بعد ها یاد گرفتم بی توجه باشم. روی من یک جور مچ گیری را اعمال می کرد. مثلا به محض ورود به هتل یا هرجایی که در گردش هایمان ساکن می شدیم همه تلاشش را می کرد که جای بهتری را که بزعم خودش در نظر من بود برای خوابیدن پیدا کند و یا مثلا اگر به محض ورود، وارد اتاق هتل یا سوئیت می شدیم و من از روی بی خیالی وسایلم را رو و یا کنار تختی می گذاشتم با هر ترفندی بود وسایل را از آن مکان دور می کرد. انگار نفس مخالفت برایش مهم بود و نه جایی که تصور می کرد به اشغال من خواهد در آمد. که اغلب جایی معمولی و حتی مشکل دار بود. درسرعین که بودیم بقیه رفقا گفتند که علاقه ای به رفتن به آبگرم ندارند و من ماندم و اکرم. وسایلمان را درون یک ساک گذاشته بودیم و ساک در گوشه ای بود. هنگام بیرون آمدن از اتاق هتل من حواسم به ساک نبود و فقط کیفم روی دوشم بود که  ناگهان با نگاه کردن به دست اکرم دیدم که او هم دست خالی است. پرسیدم وسایل کو؟ نگاهی پیروز مندانه انداخت و گفت داخل اتاقه. با خودم گفتم آی پفیوز. برگشتم و ساک را برداشتم.

در مسافرت به گیلان اینبار سوار بر ماشین نازنین اینور و آنور می رفتیم. نازنین رانندگی می کرد و اکرم و طیبه پشت و من کنارش نشسته بودم. نشستن کنار نازنین تنها دلیلش این بود که هر بار خسته می شد جایش را با من عوض می کرد. در واقع هردو راننده کنار هم بودیم. بین اسالم و خلخال بود که اکرم گفت نگه دار. پیاده شدیم و کمی روی کنده درختی نشستیم و از تماشای جنگل لذت بردیم. موقع سوار شدن به ماشین اکرم دست طیبه را گرفت و گفت برو بشین جلو. طیبه نشست و من هم رفتم پشت کناراکرم.نازنین بعد از بیست دقیقه رانندگی گفت خسته ام. از آنجا تا خلخال و بعد از آن تا زنجان همه آن راه پر پیچ و خم را من رانندگی کردم. بمن خوش می گذشت اما سایه نا مهربانی و پفیوزی اکرم همواره روی دلم سنگینی می کرد.


پا به خیابان که گذاشتیم هرم گرما تو صورتم خورد وحالم را بدتر کرد. نبض شقیقه ام شروع به زدن کرد. انتظارش را داشتم اما نه با این سرعت. همین را کم داشتم. نه به صورتشان نگاه کردم ونه کلامی حرف زدم. مقصد سیتی سنتر بود. رسیدیم. از همان ورود سعی کردم در یک موقعیت مناسب گم و گور شوم. شدم. سرم را به نگاه کردن به ظرف و ظروف گرم کردم. تماشای ویترین لباس ها برایم هیچ وقت جذابیت نداشت. شاید دلیلش این بود که خودم خیاطی می کنم و اساسا سرگرم شدن با دوخت و دوز را دوست داشتم. ظرف و ظروف را دوست داشتم ، اما کاری از دستم بر نمی آمد. در حین تماشا صدای گفتگویشان را شنیدم. بطرفم آمدند و نازنین گغت: اینجایی تو. چه یهوغیب شدی. سردردم شروع شده بود. خنده بیحالی کردم و هیچ نگفتم. قرار شد موقع خارج شدن از پاساژ بمن اطلاع بدن و گفتند. برگشتیم هتل. اما من دمغ بودم. رفتیم رستوران هتل  نتوانستم خوب غذا بخورم. گفتم سردرد دارم و میرم بخوابم. این سردرد برای اولین بار در همه عمرم که معمولا دو روز طول می کشید با پایان یافتن دو روز اول با کمال تعجب به شقیقه چپم منتقل شد و روز از نو روزی از نو. روزها را بی تفاوت و بدون هیچ علاقه ای می گذراندم. گاهی درد عاصی ام می کرد و گاه انگار که عضوی از وجودمه مثل اغلب مواقع که گرفتار می شدم و باهاش اخت می شدم. در همه این چهار روز با اینکه شاهد درد کشیدنم بودند پیشنهاد خاصی نمی دادند. و این بر دلگیری ام می افزود. اکرم اما سر حال بود و ریز ریز با حرکات و حرفهایش آزار می رساند. به پیشنهاد من سری به بازار سنتی زدیم. آنی که مورد نظر من بود را پیدا نکردیم. غرغر های اکرم داشت دیوانه ام میکرد و بد تر از آن بی خیالی نازنین بود. هنوز هم نفهمیده ام که متوجه ماجرا نبود یا اینکه خودش را به کوچه علی چپ زده بود. پسر نازنین سفارش سی دی داده بود و ادرس مکان مربوطه را. با خودم گفتم به جهنم. از هتل ماندن و درد کشیدن خسته شده بودم. تاکسی گرفتیم و رفتیم به آدرس در دستش. مدت زمان طولانی تو تاکسی بودیم تا رسیدیم. دوتایی غیبشان زد و من هم دیدم حوصله گشت و گذار ندارم. سردردم اجازه نمی داد. رفتم روی نیمکتی نزدیک در اصلی نشستم تا موقع باز گشت یا من آنها را ببینم یا آنها من را. آمدند. خرید کرده بودند. گفتم سردردم آزارم میده و من بر میگردم هتل. گفتند پس داری میری این خرید های مارو با خودت ببر. تودلم گفتم آی کثافتها. شب قبل با نازنین صحبت کرده بودم و گفتمه بودم میخوام پرده بگیرم. حرفی نزد نه موافق ونه مخالف با همراهی. به هتل که بر گشتم. دوش گرفتم و زدم بیرون. اقامت ده روزه چند ماه قبل باعث شده بود دور و اطراف هتل را با شعاع چندین کیلومتر بشناسم. مشغول خرید بودم که نازنین زنگ زد. گفتم تو پرده فروشی ام گفت ای بابا مگه قرار نبود باهم بریم. گفتم شما اونقدر مشغول بودین که نخواستم مزاحم بشم. به هتل که برگشتم نازنین گله کردو گفت خب آخه چرا تنها رفتی؟ و بعد پرده را باز کرد و سلیقه ام را پسندید. پرده قشنگی بود با قیمت مناسب. رفتیم شام. بعد از شام کنار یک دکه روی صندلی های مستقر در پیاده رو نشستیم و چای خوردیم. بوضوح نازنین رفتارش تغییر کرده بود. اما من اهمیتی ندادم. سر دردم بالاخره بعد از چهار روز داشت عقب نشینی میکرد. بهتر بودم و نسبتا سرحال.بااینهمه هیچ اهمیتی به بود و نبود اکرم نمی دادم. نازنین داشت جبران مافات میکرد اما من نشان نمیدادم که تحت تاثیر قرار گرفته ام. دوروز بعد از برگشت اکرم زنگ زد. گفت و گفت و معذرت خواهی که شوهرش گفته بوده که دوستتون تازه دبی بوده و بخاطر شما آمده بوده و رفتار شما ناجوانمردانه بوده. من اما هیچ نمی گفتم و فقط زار زار می گریستم.


دوره فوق لیسانس خانه اکرم هم یکی ازمعدود  امکانهایی بود که در صورت اضطرار و آن مواقعی که برف و سرما زیاد بود و نمی توانستم از تهران خارج بشم مورد استفاده ام قرار می گرفت. خانه ای شاید شصت متری که بعد از سالها مستاجری توانسته بودند بخرند. در طول یکسال و نیم سه یا چهار بار پیش اکرم رفتم که هم خودش و هم شوهرش بگرمی ازم استقبال می کردند و صد البته که با روشن شدن هوا و خوردن لقمه ای صبحانه بسرعت خودم را به ترمینال می رساندم. درروز دفاع از پایان نامه ام تعدادی از دوستان بعلاوه دختر و دختر دایی ام آمدند و خوشحالم کردن. اکرم یکی از آنها بود. بعد از اتمام تحصیل روزی در یکی از دور همی هایمان نازنین پیشنهاد داد بریم دبی. با اینکه اردیبهشت ماه همان سال ده روز باتفاق مامان برای  گرفتن گرین کارتش دبی بودم، اما نخواستم مخالفت کنم. اما تعداداز شش نفرآغازین به دو نفر رسیده بود که من هم اعلام آمادگی کردم. کار هاتقسیم شد. من تور و هتلی را پیشنهاد کردم که قبلا با مامان رفته بودیم و ازش راضی بودیم. هتلی تازه تعمیر شده و پاکیزه بود و مهمتر از همه در مرکز شهر قرار داشت و دسترسی به مناطق توریستی خیلی راحت و کم هزینه بود. روز دوم ورود به دبی تصمیم گرفتیم سری به بیرون از هتل بزنیم. لباس پوشیدیم و دم دمای رفتن نمیدانم نازنین چی خواست یا پرسید که اکرم

با طعنه گفت تو کمد خانمه. منظور از کمد خانم کمدی بود که من لباس و وسایلم را در آن قرار داده بودم. اتاق دوتا کمد داشت واز همان آغاز چیدن وسایل و و آویزان کردن لباس، اکرم و نازنین به سراغ کمد بزرکتر رفتند و تنها کمد باقی مانده کمد ی بود که کمتراز نصف کمد آنها بود. در واقع من سانتیمتری جای بیشتر اشغال نکرده بودم. در تمام سالهای دانشجویی و بعد از آن که بادوستان و همکلاسی های متعدد در رفت و آمد بودیم نه متلک و نه هیچ طعنه ای در بینمان نبود. من اصولا میانه ای با طعنه و کنایه ندارم و در واقع چنین رابطه ای را نمی پسندیدم. رک گویی را چرا که آنهم اغلب با هزار صغری کبری در ذهنم اگر به نتیجه می رسیدم با اطرافیانم در میان میگذاشتم. در دور همی هایمان اغلب بگو و بخند و گاهی هم بحث های جدی بود که اگر بچه هایمان اساسا چنین امکانی را برایمان فراهم می کردند. باشنیدن کمد خانم خشکم زد و برای اینکه مشکلی پیش نیاد خودم را به نشنیدن زدم. اما طعنه کار خودش را کرده بود. احساس میکردم رنگم پریده و واقعا ضعف کرده بودم. یک چرای بزرگ مقابلم مثل آونگ ساعت چپ و راست می رفت و هرلحظه غمگینترم میکرد. من رابطه صمیمی اکرم و نازنین را می فهمیدم، هردو ساکن تهران بودند و علایق مشترک زیادی داشتند. اما خب این طعنه چه جایی در این ارتباط سه نفره داشت را سر در نمی آوردم. زیمل از جامعه شناسان مشهور و تاثیر گذار قرن بیستم بر روی چگونگی تشکیل گروهها مطالعه عمیقی کرده و نتایج جالبی را هم بدست آورده است. او گروه سه نفره را دارای ضعیفترین انسجام می داند زیرا هر آن ممکن است دونفر از سه نفر با هم جفت و جور شوند و برعلیه نفر سوم تبانی کنند. حالا این تبانی می تواند از یک ماجرای معمولی باشد تا یک واقعه بنیان بر افکن.


بتدریج تعداد دوستانی که هریک گوشه ای خزیده، بیکار و یا مشغول بکار بودند رو به افزایش گذاشت. اکرم هرگز بچه دار نشد. نخواست. دنبال زبان اسپرانتو. راگرفت و باورود به انجمن بین المللی راهش به سمینارهای فعالان این زبان باز شد. سمینار هایی در اقصی نقاط جهان با امکانات ارزان برای مسافرت و اسکان. اغلب سمینارهایی که در تابستان برگزار میشد، با استفاده از خوابگاه دانشجویان برای شرکت کنندگان بود. دیگر دوستان اغلب ازدواج کرده از یک تا دو بچه داشتند. بعضی اوضاعشان بسامان. بعضی در شرف سامان گرفتن و تعدادی هم نا بسامان. تب خروج از کشور بالا بود و امکانات پناهندگی به سختی امروز نبود. اغلب بی سامانهایمان دنبال مهاجرت از طریق گرفتن پناهندگی بودند. با این حال هرچند وقتی با بچه هایمان منزل یکی جمع می شدیم که هم فال بود و هم تماشا. بخور و بنوش و بزن و برقص.

اواخر دهه هفتاد سه نفری برنامه سفر به کیش را گذاشتیم. من و مامان و اکرم. خوب بود و خوش گذشت. دلیلشم این بود که اکرم زمان دانشجویی چند باربا من به  شهرو خانه ما آمده و بخوبی با مامان آشنا بود. در طول سفر یکی دو بدجنسی کوچولو کرد و من را متعجب. با خودش عینک غواصی آورده بود. هنگام شنا در قسمت بانوان عینک را بمن داد و من با بردن سرم بزیر آب ناگهان با دنیایی رو بروشدم که تصورش را هم نمیکردم. من در واقع  داشتم وسط هزاران ماهی شنا می کردم بدون اینکه هیچ یک کوچکترین تماسی با بدنم داشته باشند. منظره ای که هیچگاه از یادم نرفته و نمی رود. البته که پاساژ گردی هم داشتیم. کیش چند سالی بود که رو آمده و هرگوشه ای ساخت و ساز بود. تعداد پاساژ ها نسبیت به چند سال قبل خیلی بیشتر بود و جمعیت هم بمراتب زیادتر. فروشندگان برای هرخرید از مبلغی بالاتر که یادم نیست چقدر بود برگه شرکت در قرعه کشی می دادند وشب هنگام مراسم قرعه بر گزار می شد. من نسبتا خوب خرید کرده بودم. مامان تقریبا و اکرم تا حدودی. ایستاده بودیم و منتظر شروع قرعه کشی. بنا بر سابقه می دانستم هیچ شانسی ندارم و شاید بقول امروزی ها موج دادن های منفی من به خودم عملا هرگونه شانس را از من دور می کرد. ده دقیقه ای به شروع مراسم مانده بود که زنی دوان دوان آمد و برگه شرکت در قرعه را پرکرد و یکراست آمد طرف ما. نیامده شروع کرد به گفتن اینکه من برنده میشم. تا حالاامکان نداشته من در قرعه ای شرکت کنم و برنده نشم. تو دلم به سادگی اش مختصر لبخندی زدم و با شروع قرعه کشی اولین اسمی که اعلام شد زن کنار ما فریادی از خوشحالی کشید و گفت.نگفتم. جارو برقی برده بود. تا آخر ایستادیم و برای هیچ یک از ما سه نفر خبری نشد که نشد. بعد از قرعه کشی سخت گرسنه بودیم و شام مختصری سفارش دادیم نیمه های راه بازگشت به هتل بودیم که مامان ناگهان گفت کیفم را روی صندلی جا گذاشته ام. برگشتیم اگرچه هیچ امیدی نداشتیم. گشتی زدیم و چیزی ندیدیم. برای خالی نبودن عریضه مشخصات هتل و اسم را به انتظامات دادیم، خبری نشد که نشد. اما تجربه آموخته من که همواره آویزه گوشم است این شد که هیچگاه کیفم را به پشت صندلی ام نیاویزم که تا بحال خوب کار کرده. بشقابهای میوه خوری اسپانیایی و سرویس تفلون آلمانی که خریدم همچنان قبراق و سرحال مشغول دادن خدمات اند. در راه بازگشت پروازمان تاخیر داشت و آن مدت را تلف نکردم. اکرم چند ورق خلاصه تحقیقی را که مرتبط با ن در هندوستان شده بود را بنا بر سفارشم  برایم کپی کرده بهمراهش آورده بود تا درکار پژوهشی ام استفاده کنم، دیدم وقت خوبی است. اکرم  خط بخط  بدون مراجعه به دیکشنری از روی متن می خواندوترجمه می کردو من یاد داشت بر می داشتم. با اینکه همرشته و همکلاس بودیم اکرم اما از اصطلاحات جامعه شناسی دور بود و من در پیدا کردن معادل کمکش می کردم. بیشتر متن ترجمه شده بود که اعلام شد هواپیما آماده پذیرش مسافران است. مامان چون کیفش گم شده بود پول نداشت. من هم تا قران آخر هرچی داشتم خرج کرده بودم. مامان یک قابلمه شیک وی ام اف که دلش را برده بود نمی توانست چشم ازش برداردخواست و اکرم با دادن قرض به مامان کلی خوشحالش کرد. بعد از بازگشت از سفر هزینه ترجمه هرچند سرپایی را بیشتر از قیمت روز بعلاوه پول قابلمه برایش فرستادم و ازش مجدد تشکر کردم.        


سال 64 رفتم دانشکده برای تصفیه حساب. وارد که شدم انگار که تو کل فضای آنهمه زیبایش گرد مرگ پاشیده باشند. همه جا ساکت بود و تنها روی بعضی نیمکت های واقع در بین پیاده روی مابین باغچه های حیاط، تک و توک دختر و یاپسر دانشجو نشسته بودند. فضا هم کسل کننده بود و هم رعب آور. حالم بد شده بود و ترجیح دادم قبل از رفتن به ساختمان اداری کمی بنشینم تا از شدت یاس و اضطرابم کاسته شود. نزدیک ترین نیمکت سر راهم را که دو دانشجوی دختر آنجا نشسته بودند انتخاب کردم. سلام و علیکی کردم و تازه شروع به گپ زدن کرده بودم که پرهیب مردی جوان نظرم را جلب کرد. پرهیبی آشنا. قد بلند و لاغر اندام. داشت با قدم هایی آهسته راه می رفت. راه رفتنی بدون مقصد. نزدیکتر که آمد نفس تو سینه ام حبس شد. آزاد ارمکی بود. دانشجوی علاف دانشکده. هیچ رفیقی نداشت اما گاهی درچشم چرانی هایش یارویاوری همراهی اش میکرد. اسمش ارجمند بود. تنها شباهتشان در آتش سوزان چشمهایشان بود که لهیبش از همان اولین نگاه به نظر می آمد. چشمانی تشنه از شهوتی اطفا نشده. اغلب سرگذری می ایستاد و بعضا شنیده بودم متلک پرانی هم می کرده. داشت نزدیک می شد که جهت نشستنم را عوض کردم تا نبیندم. رد که شد پرسیدم آزاد ارمکی نبود؟ گفتند خودشه و معاون دانشکده است. گفتم پس تو حیاط چیکار میکنه گفتند مثلا پیاده روی میکنه اما قصدش هراس افکنی در دل دانشجوهاست. گرزه ای است که تنها چوب دستی یا شلاق تودستش نیست. هیچ دختر و پسری جرات بلند خندیدن و احیانا گپ زدن با یکدیگر را ندارند. سرم داغ شده بود. خبر داشتم که او بهمراه تنی چند از همکلاسی های مشابه خودش که در حیص و بیص انقلاب رنگ عوض کرده بودند بدون کنکور وارد دانشکده تربیت مدرس تازه تاسیس و انقلابی شده بودند . این دانشکده در شروع کارش فقط مقطع فوق لیسانس در رشته های معدود را داشت. وقت داشت می گذشت و من هیچ کاری نکرده بودم. انصافا کارم یکی دو ساعتی بیشتر طول نکشید و آخر سر باید همه مدارک به امضای رئیس دانشکده مزین می شد که نبود و لاجرم معاونش مسئولیتش را بعهده گرفته بود. وارد اتاقش که شدم با خوشحالی بلند شد و خوشامد گفت. احتمالا اوهم در گشت زدنش متوجه حضورم در دانشکده شده بود و یاشاید با دیدن اسمم بود که می دانست چه کسی آن بیرون نشسته است. خیلی سعی کردم که برخورد طبیعی و انگار که هیچی نشده داشته باشم. خوشحال بود و مختصر گپی زد بدون اینکه ادامه هیچ یک از گفته هایش را بگیرم. بیشترین تلاشم جلوگیری از بروز خشم و نفرت انباشته شده ای بود که در لایه های ذهنم نشسته بودکه دائم با تلنگر منتظر راهی برای بروز و برون رفت می گشت. در باز شدو خدمتکار با یک جعبه شیرینی و دو تا لیوان چای وارد شد. برای اولین بار هم از نوشیدن وهم خوردن با اینکه سخت تشنه و گرسنه بودم امتناع کردم و مدارک را برداشتم با یک تشکر خشک و خالی از اتاق بیرون آمدم. بعد از خوردن چای و قطعه ای شیرینی در تریای دانشکده با خود گفتم بی خیال. حالا که تا اینجا آمده ام بگذار گشتی دورادور دانشکده بزنم و تجدید خاطرات کنم. در همان اولین دور در قسمت خلوت پشت دانشکده، خیلی ناگهانی و دور از انتظار با اکرم برخورد کردم. راستش بیشتر از فرم راه رفتنش که خیلی ویژه بود شناختمش تا از چهره اش. لاغرشده  بود با موهایی جوگندمی که سیخ بود و با نافرمانی از زیر روسری بیرون زده بود. صورتش تکیده بود و در کل خسته و کم توان بنظر می رسید. تا جلو آمد یکدیگر را بغل کردیم و من هیچ نگفتم. گفت زندگی سختی دارد و اصفهان دریک شرکت تقریبا آشنا، تاییپیست است و هفته ای یکبار نزد شوهرش به تهران می آید. اوهم دنبال گرفتن مدرکش بود. دوباره برگشتیم تریا و از این ور و از اون ور گفتیم و گفتیم که متوجه شدم تقریبا بی خبر از دوستان فقط مشغول کار سخت و کم مایه است تا زندگی اش را بگذراند. از نازنین که نازی صدایش می کردیم برایش گفتم که یک ماهی است از زندان آزاد شده. جریان در بند بودنش را می دانست. گفتم برنامه ام این بود که اگر کارم زود تمام شد سری به نازی بزنم و جویای حالش بشوم. پرسیدم توهم میای بدون تردیدگفت بله و باهم راهی منزل نازنین شدیم.


 سال55 بهمراه اکرم یک هفته مهمان دخترخاله ام بودیم در شهرستانک منطقه الموت. پاییز غوغا کرده بود و پذیرایی عالی. دختر خاله معلم ابتدایی بود و هم اتاقی اش هم همچون خودش با روی خوش مارا پذیرفتند وخورش قیمه ای که خوردیم با اینکه با ابتدایی ترین امکانات و روی چراغ خوراکپزی جا افتاده بود جزء لذیذ ترین خاطراتم شد. همه روز را باهم می گشتیم و تا پای قلعه هم رفتیم. در یکی از شب ها مست از نور مهتاب وهوای مفرح به یکدیگر قول دادیم دوستان  خوبی برای هم باشیم. نوروز 56 با شمسی رفتیم آبادان. خانه شان در منطقه <بریم >بود یا <بوارده> یادم نیست. خانه های تقریبا یک شکل و ویلایی در منطقه ای سرسبز و زیبا. خانه هایی متعلق به شرکت نفت با کولر گازی که همان ایام هم سخت مشغول کار بود. برای اولین بار بود که آبادان رو می دیدم. محوطه شرکت نفت با دیگر قسمت های آبادان زمین تا آسمان تفاوت داشت. از همان نو جوانی عاشق خانواده های پر دختر بودم چرا که فکر می کردم خیلی به همه خوش می گذرد و خانواده شمسی شش دختر و دوتا پسر بودند. سه تا از خواهرها ازدواج کرده وسه تای دیگرشان مجرد. با شمسی دوسال بود هم اتاق بودیم، دنیای خودش را همچون اغلب ما داشت و مهربان بود. از قبل تر به اکرم گفته بودم آبادان که بیام حتمن بهت سر میزنم. شمسی آدرس را که گرفت باهم راهی خانه اکرم واقع در احمد آباد شدیم. تضاد عجیب و درد آوری بین این دو منطقه بود که به محض وارد شدن به چشمم خورد. دریغ از یک درخت. کوچه ها باردیف خانه های همشکل ودر اندازه های یکسان. خشک و بی آب و علف. تنها نمود آب جوی باریک و کثیف وسط کوچه بود که آب مصرفی خانه ها از آن طریق لابد به رودخانه می ریخت. شمسی و اکرم با وجود همشهری و هم دانشکده ای بودن خیلی روی خوش به یکدیگر نشان نمی دادند و ارتباطشان در حد یک سلام و علیک و خوش وبش محدود بود. در باز بود. با این حال زنگ زدیم و وارد راهروی باریکی شدیم که لابد انتهایش به حیاط ختم می شد. اکرم در اتاق دست راستی را بازکرد و داخل شدیم. این کلمه داخل، کلمه ی رایج جنوب کشور است و آن را هم در خوابگاه و هم در آبادان و بعدها در اهواز زیاد می شنیدم. اتاقی بود 3 در 4 با یک تخت و دو تاقچه و پنجره کوچکی که به همان راهروی باریک ورودی خانه باز می شد. شمسی کمی نشست و مختصری گپ زدیم و رفت. قرارشد شب بیاد دنبالم. بعد از رفتن شمسی، لابد با اکرم حرف زده بودیم درباره ی چی؟ چیزکی خورده بودیم، چی؟ یادم نیست. هوارو به غروب می رفت و اتاق تاریکتر از موقع بنظر می آمد.اکرم چراغ را روشن کرد از روی تاقچه پر از کتاب، دو کتاب برداشت یکی را داد بمن و و آن یکی را باخودش برد و روی تخت دراز کشید. بی هیچ حرفی. کتاب تودستم لابد داستان بود که جذبم کرد وسخت  مشغول خواندن بودم که صدای خرخرملایم اکرم در آمد. سرم را که بلند کردم انگار که نصف شب باشد، بسکه آرام و عمیق خوابیده بود. عصبانی شدم. این دیگه چه وضعیه. اون از پذیراییش و اینم از خوابیدنش. یعنی چی که دست من کتاب داده ای به عوض گپ زدن و خودت دراز به دراز خوابیده ای. حالا همه چی قبل از به خواب رفتنت توجیه حد اقلی داشت. با خودم گفتم خب روشنفکره و اهل کتاب و حالا هرکی یه جوره اینم اینطوریه. تو دانشکده هم اغلب ساکت و کم حرف بود و شکل و شمایل روشنفکرانه داشت و در مقایسه مثلا با خودم که دامن می پوشیدم وتقریبن به خودم می رسیدم، اکرم همیشه یک بلوز چهار خانه و یک شلوار جین با کفش اسپورت می پوشید با موهایی اغلب کوتاه. چشم و لب درشتی داشت وهمان اول بار با دیدنش می شد حدس زد جنوبی است زبان و ریاضی اش خوب بود وزیر پوستی به این هردو افتخار می کرد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تکنولوژی و سینما احسان امیرپور