محل تبلیغات شما

پا به خیابان که گذاشتیم هرم گرما تو صورتم خورد وحالم را بدتر کرد. نبض شقیقه ام شروع به زدن کرد. انتظارش را داشتم اما نه با این سرعت. همین را کم داشتم. نه به صورتشان نگاه کردم ونه کلامی حرف زدم. مقصد سیتی سنتر بود. رسیدیم. از همان ورود سعی کردم در یک موقعیت مناسب گم و گور شوم. شدم. سرم را به نگاه کردن به ظرف و ظروف گرم کردم. تماشای ویترین لباس ها برایم هیچ وقت جذابیت نداشت. شاید دلیلش این بود که خودم خیاطی می کنم و اساسا سرگرم شدن با دوخت و دوز را دوست داشتم. ظرف و ظروف را دوست داشتم ، اما کاری از دستم بر نمی آمد. در حین تماشا صدای گفتگویشان را شنیدم. بطرفم آمدند و نازنین گغت: اینجایی تو. چه یهوغیب شدی. سردردم شروع شده بود. خنده بیحالی کردم و هیچ نگفتم. قرار شد موقع خارج شدن از پاساژ بمن اطلاع بدن و گفتند. برگشتیم هتل. اما من دمغ بودم. رفتیم رستوران هتل  نتوانستم خوب غذا بخورم. گفتم سردرد دارم و میرم بخوابم. این سردرد برای اولین بار در همه عمرم که معمولا دو روز طول می کشید با پایان یافتن دو روز اول با کمال تعجب به شقیقه چپم منتقل شد و روز از نو روزی از نو. روزها را بی تفاوت و بدون هیچ علاقه ای می گذراندم. گاهی درد عاصی ام می کرد و گاه انگار که عضوی از وجودمه مثل اغلب مواقع که گرفتار می شدم و باهاش اخت می شدم. در همه این چهار روز با اینکه شاهد درد کشیدنم بودند پیشنهاد خاصی نمی دادند. و این بر دلگیری ام می افزود. اکرم اما سر حال بود و ریز ریز با حرکات و حرفهایش آزار می رساند. به پیشنهاد من سری به بازار سنتی زدیم. آنی که مورد نظر من بود را پیدا نکردیم. غرغر های اکرم داشت دیوانه ام میکرد و بد تر از آن بی خیالی نازنین بود. هنوز هم نفهمیده ام که متوجه ماجرا نبود یا اینکه خودش را به کوچه علی چپ زده بود. پسر نازنین سفارش سی دی داده بود و ادرس مکان مربوطه را. با خودم گفتم به جهنم. از هتل ماندن و درد کشیدن خسته شده بودم. تاکسی گرفتیم و رفتیم به آدرس در دستش. مدت زمان طولانی تو تاکسی بودیم تا رسیدیم. دوتایی غیبشان زد و من هم دیدم حوصله گشت و گذار ندارم. سردردم اجازه نمی داد. رفتم روی نیمکتی نزدیک در اصلی نشستم تا موقع باز گشت یا من آنها را ببینم یا آنها من را. آمدند. خرید کرده بودند. گفتم سردردم آزارم میده و من بر میگردم هتل. گفتند پس داری میری این خرید های مارو با خودت ببر. تودلم گفتم آی کثافتها. شب قبل با نازنین صحبت کرده بودم و گفتمه بودم میخوام پرده بگیرم. حرفی نزد نه موافق ونه مخالف با همراهی. به هتل که بر گشتم. دوش گرفتم و زدم بیرون. اقامت ده روزه چند ماه قبل باعث شده بود دور و اطراف هتل را با شعاع چندین کیلومتر بشناسم. مشغول خرید بودم که نازنین زنگ زد. گفتم تو پرده فروشی ام گفت ای بابا مگه قرار نبود باهم بریم. گفتم شما اونقدر مشغول بودین که نخواستم مزاحم بشم. به هتل که برگشتم نازنین گله کردو گفت خب آخه چرا تنها رفتی؟ و بعد پرده را باز کرد و سلیقه ام را پسندید. پرده قشنگی بود با قیمت مناسب. رفتیم شام. بعد از شام کنار یک دکه روی صندلی های مستقر در پیاده رو نشستیم و چای خوردیم. بوضوح نازنین رفتارش تغییر کرده بود. اما من اهمیتی ندادم. سر دردم بالاخره بعد از چهار روز داشت عقب نشینی میکرد. بهتر بودم و نسبتا سرحال.بااینهمه هیچ اهمیتی به بود و نبود اکرم نمی دادم. نازنین داشت جبران مافات میکرد اما من نشان نمیدادم که تحت تاثیر قرار گرفته ام. دوروز بعد از برگشت اکرم زنگ زد. گفت و گفت و معذرت خواهی که شوهرش گفته بوده که دوستتون تازه دبی بوده و بخاطر شما آمده بوده و رفتار شما ناجوانمردانه بوده. من اما هیچ نمی گفتم و فقط زار زار می گریستم.

دفترچه تلفن....7....آخرین قسمت

دفترچه تلفن....اکرم.....6

دفترچه تلفن...اکرم...5

نازنین ,ام ,هتل ,گفتم ,روز ,نمی ,بعد از ,بود و ,اما من ,هتل که ,را به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها