محل تبلیغات شما

بارها دستجمعی مسافرت رفتیم. از قشم تا چابهار و گیلان و آذر بایجان. با اینکه از اکرم همچنان دلگیر بودم اما تلاشم را می کردم احساسم به سطح آگاهی ام نیاید. یک جور سنگینی رابطه همواره وجود داشت. تبریز که بودیم یکی از دوستان قدیم مارا به ارومیه برد همراه با خانمش. گفتیم و خندیدیم و نهار مهمانش بودیم. خیلی لطف کرد و شبی هم برسم تشکر رفتیم منزلش. بعد از بازگشت اکرم شروع کرد تیکه پرانی نسبت به همسر دوستم و ایراد گرفتن از خودش و لباس پوشیدنش و حرف زدنش و دکوراسیون خانه اش. خیلی بنظرم زشت و دور از ادب آمد. با خودم عهد کرده بودم که سفرم را با این موارد خراب نکنم. نازنین اما همواره ساکت بود. یکجور ترس از ازدست دادن یکدیگر داشتند. تازه رفته بودیم خیابان تربیت، که نازنین آمد کنارم  و گفت برگردیم هتل. پرسدم چرا؟ گفت اکرم سرش درد گرفته. عجب؟ چهار روز دبی ترکیدم از سردرد غم هیچکدامتان نبود. برگشتیم هتل. هنگام برگشتن از تبریز دوستمان آمد و به هریک یک بسته آجیل اعلای تواضع کادو داد. اکرم خفه خون گرفته بود اما خوشحالی از چشماش می بارید. در سفر هایم بتدریج متوجه شدم که اغلب تمرکزش بر روی من است. برای مثال اگر گپ و گفتی می شود در شب های باز گشت از گردش در شهر، تمام هم و غمش این بود که یا باگفته های من مخالفت کند و یا اینکه بخیال خودش با بالابردن سطح گفتگو تو دهن من بزند. اوایل در دامش می افتادم اما بعد ها یاد گرفتم بی توجه باشم. روی من یک جور مچ گیری را اعمال می کرد. مثلا به محض ورود به هتل یا هرجایی که در گردش هایمان ساکن می شدیم همه تلاشش را می کرد که جای بهتری را که بزعم خودش در نظر من بود برای خوابیدن پیدا کند و یا مثلا اگر به محض ورود، وارد اتاق هتل یا سوئیت می شدیم و من از روی بی خیالی وسایلم را رو و یا کنار تختی می گذاشتم با هر ترفندی بود وسایل را از آن مکان دور می کرد. انگار نفس مخالفت برایش مهم بود و نه جایی که تصور می کرد به اشغال من خواهد در آمد. که اغلب جایی معمولی و حتی مشکل دار بود. درسرعین که بودیم بقیه رفقا گفتند که علاقه ای به رفتن به آبگرم ندارند و من ماندم و اکرم. وسایلمان را درون یک ساک گذاشته بودیم و ساک در گوشه ای بود. هنگام بیرون آمدن از اتاق هتل من حواسم به ساک نبود و فقط کیفم روی دوشم بود که  ناگهان با نگاه کردن به دست اکرم دیدم که او هم دست خالی است. پرسیدم وسایل کو؟ نگاهی پیروز مندانه انداخت و گفت داخل اتاقه. با خودم گفتم آی پفیوز. برگشتم و ساک را برداشتم.

در مسافرت به گیلان اینبار سوار بر ماشین نازنین اینور و آنور می رفتیم. نازنین رانندگی می کرد و اکرم و طیبه پشت و من کنارش نشسته بودم. نشستن کنار نازنین تنها دلیلش این بود که هر بار خسته می شد جایش را با من عوض می کرد. در واقع هردو راننده کنار هم بودیم. بین اسالم و خلخال بود که اکرم گفت نگه دار. پیاده شدیم و کمی روی کنده درختی نشستیم و از تماشای جنگل لذت بردیم. موقع سوار شدن به ماشین اکرم دست طیبه را گرفت و گفت برو بشین جلو. طیبه نشست و من هم رفتم پشت کناراکرم.نازنین بعد از بیست دقیقه رانندگی گفت خسته ام. از آنجا تا خلخال و بعد از آن تا زنجان همه آن راه پر پیچ و خم را من رانندگی کردم. بمن خوش می گذشت اما سایه نا مهربانی و پفیوزی اکرم همواره روی دلم سنگینی می کرد.

دفترچه تلفن....7....آخرین قسمت

دفترچه تلفن....اکرم.....6

دفترچه تلفن...اکرم...5

اکرم ,روی ,نازنین ,بودیم ,هتل ,هم ,می کرد ,و من ,و یا ,و گفت ,بعد از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها