محل تبلیغات شما

 سال55 بهمراه اکرم یک هفته مهمان دخترخاله ام بودیم در شهرستانک منطقه الموت. پاییز غوغا کرده بود و پذیرایی عالی. دختر خاله معلم ابتدایی بود و هم اتاقی اش هم همچون خودش با روی خوش مارا پذیرفتند وخورش قیمه ای که خوردیم با اینکه با ابتدایی ترین امکانات و روی چراغ خوراکپزی جا افتاده بود جزء لذیذ ترین خاطراتم شد. همه روز را باهم می گشتیم و تا پای قلعه هم رفتیم. در یکی از شب ها مست از نور مهتاب وهوای مفرح به یکدیگر قول دادیم دوستان  خوبی برای هم باشیم. نوروز 56 با شمسی رفتیم آبادان. خانه شان در منطقه <بریم >بود یا <بوارده> یادم نیست. خانه های تقریبا یک شکل و ویلایی در منطقه ای سرسبز و زیبا. خانه هایی متعلق به شرکت نفت با کولر گازی که همان ایام هم سخت مشغول کار بود. برای اولین بار بود که آبادان رو می دیدم. محوطه شرکت نفت با دیگر قسمت های آبادان زمین تا آسمان تفاوت داشت. از همان نو جوانی عاشق خانواده های پر دختر بودم چرا که فکر می کردم خیلی به همه خوش می گذرد و خانواده شمسی شش دختر و دوتا پسر بودند. سه تا از خواهرها ازدواج کرده وسه تای دیگرشان مجرد. با شمسی دوسال بود هم اتاق بودیم، دنیای خودش را همچون اغلب ما داشت و مهربان بود. از قبل تر به اکرم گفته بودم آبادان که بیام حتمن بهت سر میزنم. شمسی آدرس را که گرفت باهم راهی خانه اکرم واقع در احمد آباد شدیم. تضاد عجیب و درد آوری بین این دو منطقه بود که به محض وارد شدن به چشمم خورد. دریغ از یک درخت. کوچه ها باردیف خانه های همشکل ودر اندازه های یکسان. خشک و بی آب و علف. تنها نمود آب جوی باریک و کثیف وسط کوچه بود که آب مصرفی خانه ها از آن طریق لابد به رودخانه می ریخت. شمسی و اکرم با وجود همشهری و هم دانشکده ای بودن خیلی روی خوش به یکدیگر نشان نمی دادند و ارتباطشان در حد یک سلام و علیک و خوش وبش محدود بود. در باز بود. با این حال زنگ زدیم و وارد راهروی باریکی شدیم که لابد انتهایش به حیاط ختم می شد. اکرم در اتاق دست راستی را بازکرد و داخل شدیم. این کلمه داخل، کلمه ی رایج جنوب کشور است و آن را هم در خوابگاه و هم در آبادان و بعدها در اهواز زیاد می شنیدم. اتاقی بود 3 در 4 با یک تخت و دو تاقچه و پنجره کوچکی که به همان راهروی باریک ورودی خانه باز می شد. شمسی کمی نشست و مختصری گپ زدیم و رفت. قرارشد شب بیاد دنبالم. بعد از رفتن شمسی، لابد با اکرم حرف زده بودیم درباره ی چی؟ چیزکی خورده بودیم، چی؟ یادم نیست. هوارو به غروب می رفت و اتاق تاریکتر از موقع بنظر می آمد.اکرم چراغ را روشن کرد از روی تاقچه پر از کتاب، دو کتاب برداشت یکی را داد بمن و و آن یکی را باخودش برد و روی تخت دراز کشید. بی هیچ حرفی. کتاب تودستم لابد داستان بود که جذبم کرد وسخت  مشغول خواندن بودم که صدای خرخرملایم اکرم در آمد. سرم را که بلند کردم انگار که نصف شب باشد، بسکه آرام و عمیق خوابیده بود. عصبانی شدم. این دیگه چه وضعیه. اون از پذیراییش و اینم از خوابیدنش. یعنی چی که دست من کتاب داده ای به عوض گپ زدن و خودت دراز به دراز خوابیده ای. حالا همه چی قبل از به خواب رفتنت توجیه حد اقلی داشت. با خودم گفتم خب روشنفکره و اهل کتاب و حالا هرکی یه جوره اینم اینطوریه. تو دانشکده هم اغلب ساکت و کم حرف بود و شکل و شمایل روشنفکرانه داشت و در مقایسه مثلا با خودم که دامن می پوشیدم وتقریبن به خودم می رسیدم، اکرم همیشه یک بلوز چهار خانه و یک شلوار جین با کفش اسپورت می پوشید با موهایی اغلب کوتاه. چشم و لب درشتی داشت وهمان اول بار با دیدنش می شد حدس زد جنوبی است زبان و ریاضی اش خوب بود وزیر پوستی به این هردو افتخار می کرد.

دفترچه تلفن....7....آخرین قسمت

دفترچه تلفن....اکرم.....6

دفترچه تلفن...اکرم...5

هم ,خانه ,یک ,روی ,ای ,آبادان ,بود که ,بود و ,و هم ,می شد ,خانه های

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها