محل تبلیغات شما

اکرم زیاد سفر می رفت. غیر از اروپا که اغلب بواسطه عضویتش در سازمان جهانی اسپرانتوبه کشورهای متعددی سفرکرده بود، تا آنجا که یادمه دوبارهم رفت آمریکا. بار اول دوماه آنجا بود. اکرم ظاهرا در جمع شدن های برادران و همسرانشان، دائم گیر سه پیچ به زن برادرکوچکش می داده که خواهر شوهرش هم بود. قبل از آن خواهر شوهرش به همراه پسرسه چهار ساله اش در یک سفر به ایران چند روزی مهمان اکرم بوده و ظاهرا توکوچه با دیدن یک گربه ولگرد به تصور اینکه گربه، به یکی از همسایه ها تعلق دارد و متعجب از ولگردی اش درکوچه، در حالی که رو به کودکش کرده بوده می پرسد عمه جون اسم این گربه چیه و اکرم هم کفری ومتعجب  می گوید نمی دانم و مگر گربه ی ولگرد هم اسم داردو. اکرم این خبط خواهر شوهرش را با جک و قهقهه برایمان تعریف می کرد ومی گفت طفلک یادش رفته تا دیروز کجازند گی میکرد. با اینکه روحیاتش را می شناختم اما این حقیر کردن ها قبل از تجربه های رو دررو وازنزدیک، برایم هضم نشدنی  و سطح پایین بود. بار دوم همان روزی که قدم به آمریکا گذاشته خواهر شوهرش حتی یک روز را هم از دست نداده بود و راهی ایران شده بود.

اکرم با مریم که دوست و همشهری و همکلاسی دوران دبیرستانش بود ودر دانشکده علوم تربیتی درس می خواند، هم اتاق بودند و یکسا ل بعد هردو از خوابگاه بیرون آمده و حوالی میدان شهناز خانه ای قدیمی اجاره کرده و تقریبا  تا اواخر تحصیل هم اتاق بودند. بعدها در دور همی هایمان یک بار ازش پرسیدم هیچ خبری از مریم دارد؟ گفت نه. چرا باید ازش خبر داشته باشم. با تعجب گفتم مگه آنهمه سال دوست و یار غارهم نبودین و باهم زندگی نمیکردین ؟ گفت نه. ما هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم و چند جمله هم پشت سرش حرف زد که خوب نبود و نشان از شکر آب بودن رابطه شان داشت.

دوست همدانشکده ای دیگرمان شیوا، که با اکرم صمیمی شده بود و همه جا اغلب باهم دیده می شدند و هردو هم اصطلاحا پرمدعا بودند و دیگران را زیاد تحویل نمی گرفتند، بعد از ازدواجش در همان ساختمان محل ست اکرم که با یک راهروی طویل دو قسمت شده بودساکن شد. همه چیز دورادور خوب بنظر می آمد که خبر دار شدیم شیوا با تعطیلی دانشگاهها  به شهرشان مشهد برگشته و زمانی که اکرم رفته بوده مشهد، یا آدرسش را از قبل می دانسته یا پیدا کرده بوده، به خانه شان رفته و زنگ در رامی زند.  شیوا  در را که باز می کند و همینکه  متوجه می شود اکرم است، نخست یکه می خورد و چند ثانیه به اکرم بر و بر نگاه می کند و ناگهان کمی  عقب رفته وسپس باچهره ای درهم شده، بدون هیچ حرفی لنگه در رامحکم مقابل صورت اکرم می کوبد. اکرم این داستان را خودش تعریف میکرد و همیشه هم میگفت با همه این ها  شیوارا هنوز هم خیلی دوست دارم. من اما هرگز ماوقع رابطه شان و چرایی اینکه چه شد به اینجا رسیدند را نپرسیدم.

در همان سفر به گیلان - آذربایجان، که ذکرش در قسمت قبل رفت، بعد از پایان سفر در وبلاگم مختصری از ماجرای سفرمان را نوشتم و در آن نوشته هریک از همسفرانم  را بعلاوه خودم  بایک صفت ومشخصه ی بنظرم مشهود و غیر قابل انکار تعریف کرده بودم.صفت هایی اغلب اگزجره شده وبا چاشنی طنز. صفت اکرم دله گی اش بود. چرا؟ در همه سفر هایمان بزرگترین مشکل شکم دله ی اکرم بود که حد یقف نداشت. نه اینکه پر خور باشد اما هر لحظه هوس چیزی می کرد و دائم یا درحال خوردن چیزی بود و یا دلش می خواست هرچه را که می بیند نه اینکه بخرد که به خرج گروه بخریم و بخورد. نمی دانم چرا بهش زنگ زدم و گفتم اکرم داستان سفرمان را نوشته ام بخوان و نظرت را بگو. لپ تاپ اکرم زمانی که باهاش تلفنی حرف می زدم خراب بوده و فردای بعد از تلفن من در جمع تعدادی از دوستان رودرواسی دار رو به صاحب خانه می کند و ازش می خواهد در کامپیوترش آدرس وبلاگم را سرچ کند. وبلاگ بالا می آید. به خواهش اکرم یکی از دوستانش شروع به خواندن نوشته ام کرده و چون اسامی را راست و حسینی نوشته بودم، وضعیتی پیش می آید در حد حالا خر بیارو باقالی بارکن. من البته هیچ قصد و غرضی نداشتم و هیچکدام از خوانندگان وبلاگم که کم هم نبودند هیچ شناختی از هیچ کدامشان نداشتند اما <عدو شود سبب خیراگر خدا خواهد> اینبار کاری کرد کارستان و تلافی آنهمه آزاری را که دیده بودم، در آورد. اکرم تلفن زد و یک عالمه گله کردو من همزمان که به حرف ها ش گوش می دادم و هیچ نمی فهمیدم که چه می گوید، سخت سرگرم شعفی بودم که بهمراه بزن و بکوب در ماتحتم بر پا شده بود.

دفترچه تلفن....7....آخرین قسمت

دفترچه تلفن....اکرم.....6

دفترچه تلفن...اکرم...5

اکرم ,هم ,یک ,سفر ,اینکه ,کرده ,خواهر شوهرش ,می کند ,را که ,کند و ,بعد از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها