محل تبلیغات شما

سال 64 رفتم دانشکده برای تصفیه حساب. وارد که شدم انگار که تو کل فضای آنهمه زیبایش گرد مرگ پاشیده باشند. همه جا ساکت بود و تنها روی بعضی نیمکت های واقع در بین پیاده روی مابین باغچه های حیاط، تک و توک دختر و یاپسر دانشجو نشسته بودند. فضا هم کسل کننده بود و هم رعب آور. حالم بد شده بود و ترجیح دادم قبل از رفتن به ساختمان اداری کمی بنشینم تا از شدت یاس و اضطرابم کاسته شود. نزدیک ترین نیمکت سر راهم را که دو دانشجوی دختر آنجا نشسته بودند انتخاب کردم. سلام و علیکی کردم و تازه شروع به گپ زدن کرده بودم که پرهیب مردی جوان نظرم را جلب کرد. پرهیبی آشنا. قد بلند و لاغر اندام. داشت با قدم هایی آهسته راه می رفت. راه رفتنی بدون مقصد. نزدیکتر که آمد نفس تو سینه ام حبس شد. آزاد ارمکی بود. دانشجوی علاف دانشکده. هیچ رفیقی نداشت اما گاهی درچشم چرانی هایش یارویاوری همراهی اش میکرد. اسمش ارجمند بود. تنها شباهتشان در آتش سوزان چشمهایشان بود که لهیبش از همان اولین نگاه به نظر می آمد. چشمانی تشنه از شهوتی اطفا نشده. اغلب سرگذری می ایستاد و بعضا شنیده بودم متلک پرانی هم می کرده. داشت نزدیک می شد که جهت نشستنم را عوض کردم تا نبیندم. رد که شد پرسیدم آزاد ارمکی نبود؟ گفتند خودشه و معاون دانشکده است. گفتم پس تو حیاط چیکار میکنه گفتند مثلا پیاده روی میکنه اما قصدش هراس افکنی در دل دانشجوهاست. گرزه ای است که تنها چوب دستی یا شلاق تودستش نیست. هیچ دختر و پسری جرات بلند خندیدن و احیانا گپ زدن با یکدیگر را ندارند. سرم داغ شده بود. خبر داشتم که او بهمراه تنی چند از همکلاسی های مشابه خودش که در حیص و بیص انقلاب رنگ عوض کرده بودند بدون کنکور وارد دانشکده تربیت مدرس تازه تاسیس و انقلابی شده بودند . این دانشکده در شروع کارش فقط مقطع فوق لیسانس در رشته های معدود را داشت. وقت داشت می گذشت و من هیچ کاری نکرده بودم. انصافا کارم یکی دو ساعتی بیشتر طول نکشید و آخر سر باید همه مدارک به امضای رئیس دانشکده مزین می شد که نبود و لاجرم معاونش مسئولیتش را بعهده گرفته بود. وارد اتاقش که شدم با خوشحالی بلند شد و خوشامد گفت. احتمالا اوهم در گشت زدنش متوجه حضورم در دانشکده شده بود و یاشاید با دیدن اسمم بود که می دانست چه کسی آن بیرون نشسته است. خیلی سعی کردم که برخورد طبیعی و انگار که هیچی نشده داشته باشم. خوشحال بود و مختصر گپی زد بدون اینکه ادامه هیچ یک از گفته هایش را بگیرم. بیشترین تلاشم جلوگیری از بروز خشم و نفرت انباشته شده ای بود که در لایه های ذهنم نشسته بودکه دائم با تلنگر منتظر راهی برای بروز و برون رفت می گشت. در باز شدو خدمتکار با یک جعبه شیرینی و دو تا لیوان چای وارد شد. برای اولین بار هم از نوشیدن وهم خوردن با اینکه سخت تشنه و گرسنه بودم امتناع کردم و مدارک را برداشتم با یک تشکر خشک و خالی از اتاق بیرون آمدم. بعد از خوردن چای و قطعه ای شیرینی در تریای دانشکده با خود گفتم بی خیال. حالا که تا اینجا آمده ام بگذار گشتی دورادور دانشکده بزنم و تجدید خاطرات کنم. در همان اولین دور در قسمت خلوت پشت دانشکده، خیلی ناگهانی و دور از انتظار با اکرم برخورد کردم. راستش بیشتر از فرم راه رفتنش که خیلی ویژه بود شناختمش تا از چهره اش. لاغرشده  بود با موهایی جوگندمی که سیخ بود و با نافرمانی از زیر روسری بیرون زده بود. صورتش تکیده بود و در کل خسته و کم توان بنظر می رسید. تا جلو آمد یکدیگر را بغل کردیم و من هیچ نگفتم. گفت زندگی سختی دارد و اصفهان دریک شرکت تقریبا آشنا، تاییپیست است و هفته ای یکبار نزد شوهرش به تهران می آید. اوهم دنبال گرفتن مدرکش بود. دوباره برگشتیم تریا و از این ور و از اون ور گفتیم و گفتیم که متوجه شدم تقریبا بی خبر از دوستان فقط مشغول کار سخت و کم مایه است تا زندگی اش را بگذراند. از نازنین که نازی صدایش می کردیم برایش گفتم که یک ماهی است از زندان آزاد شده. جریان در بند بودنش را می دانست. گفتم برنامه ام این بود که اگر کارم زود تمام شد سری به نازی بزنم و جویای حالش بشوم. پرسیدم توهم میای بدون تردیدگفت بله و باهم راهی منزل نازنین شدیم.

دفترچه تلفن....7....آخرین قسمت

دفترچه تلفن....اکرم.....6

دفترچه تلفن...اکرم...5

دانشکده ,های ,گفتم ,هم ,یک ,نشسته ,بود و ,بود که ,شده بود ,یکدیگر را ,می دانست

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جایی برای نوشتن و ثبت خاطرات